بدون عنوان
سلا عشق مامانی
پسرم خیلی دلم گرفته اشکام همینور میریزه پایین
از تنهایی خسته شدم نمیدونم اومدنمون اینجا درست بود یا نه تو اونجا همه پیشت بودن همیشه شاد بودی ولی از وقتی اومدی من که از صبح میرم سرکار شمام ساعت ٩ تا ١٠ با بابا محسن میری مهد کودک تا ٥ که من بیام دنبالت وقتی من و میبینی فقط میگی بغلم کن تو خونه همش داری بهونه میگیری گریه میکنی منم یه وقتایی دیگه سرت داد میزنم بعدش خودم گریم میگیره خیلی لاغر شدی دیگه اون پسر خوش اخلاق که همه تعریفش میکردن نیستی مامانی من و بابایی عاشقتیم یه لحظه ناراحتی تو مارو دیوونه میکنه چه برسه این همه الان چند روز مهدکودکم که با عشق میرفتی دوست نداری میگی شمام بیاین واقعاً دیگه مغزم غفل شده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی