نویاننویان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره

نویان جون

اینجا همه چیز در هم

سلام بر پرنس زیبای مامان یکی یه دونه خونه گل مامان مثل همیشه شیرین زبون و زبر وزرنگ و یه کوچولو هم یه دنده و مغرور این آروم نوشتم کسی نشنو عزیز دلم چند وقتی که دیگه تصمیم گرفتیم شبا پمپرز نبندیمت آخه ماشالله دیگه مردی شدی واسه خودت و تا الانم دیر شده البته بابامحسن میگفت بچم اذیت میشه بزار راحت بخوابه و الانم یکی دو شب جیش کردی ولی ی 20 روزی میشی که پاکی عشق من والبته به لطف بابامحسن که تا صبح شمارو میبره دستشویی عشق مامانی همچنان فلش کارتای رویش طلایی کوچولو هارو کار میکنیم و ماشالله خیلی تاثیر داشته مخصوصا روی حافظه. تا 20 یاد گرفتی میشمری لغات انگلیسی همچنان کار میکنیم دوباره میری مجموعه سعادت اباد و مهدی که قرار بود بببرمت نه ...
12 مرداد 1393

40 ماهگی

نویان عزیزم عشق کوچولوی خونه ما چه زود 40 ماه گذشت و چقدر زود بزرگ شدی و ما همچنان نتونستیم عظمت وجود تو رو درک کنیم خدایا شکرت به خاطر پسر کوچولوی خونمون و البته بلبل شیرین زبون خونمون نویان نمیدونم وقتی تو نبودی چه جوری زندگی میکردیم ولی میدونم از وقتی اومدی زندگیمون هزار برابر شیرین تر شد دوست داریم پسر مهربونم نویان در 40 روزگی و حالا نویانی در 40 ماهگی مرد خونه ما               پسر خوشگلم 40 ماهگیت مبااارک ایسااله 400 ساله بشی عزیزم ووووووووووو اون کیکم مامانی درست کرد ولی از اونجایی که شما همیشه به عنوان دستیار کنار...
22 تير 1393

ماه خرداد

عزیز دلم ما کل خرداد ساری بودیم و معلومه که اونجا حسابی بهمون خوش میگذره چون همش در حال مهمونی رفتن و خوشگذروندنیم و شمام که دیگه وقتی باباسهراب هست همه جا باهاش میری و یه لحظه هم ازش جدا نمیشی حسابی مامانی استراحت میکنه با دایی مهدی خیلی جور شدی ولی همش عین دو تا داداش باهم درگیر میشین و ماشالله شمام اصلا کم نمیاری و دایی مهدی حسابی با جوابات عصبانی و متعجب میکنی البته دایی مهدی خیلی سربه سرت میزاره تو هم از خجالتش درمیای ولی خیلی همدیگر دوست دارین یه روز داشتی موز میخوردی دایی مهدی بهت گفت نویان میدونی موز غذای میموناست تو هم گفتی آره چند دقیقه بعدش دایی مهدی بهت گفت نویان از موزت بهم میدی شمام خیلی راحت گفتی بیا میمون بیا موز بخور...
17 تير 1393

تولد مامان و بابا

نویان خوشگلم این مطلب همیشه یادت باشه هر کسی همچین شانسی نداره که مامان و بابای خردادی داشته باشه این یه نعمت شوخی کردم عزیزم ولی از شانس شما مامانو بابا هردو خردادین دیگه 12 خرداد تولد بابامحسن مهربون بود عزیز دلم 36 ساله شد و ما براش یه عالمه آرزوهای خوب کردیم و اینکه سایش همیشه رو سر من و شما باشه و بابامحسن دوست داریم هزااااااااااااااااااااااااااااارتااااااااااااااا وووووووووووووووووووو 24 خرداد تولد مامانی که بنده باشم بود و متاسفانه مامانی به سن سییییییییییییییییییییییییییی رسید و خیلی از این بابت غصه خورد ولی بودن شما همه ناراحتی هارو برطرف میکنه عکس مامانی که ممنوع ولی 2 تا عکس به زور از شما گرفتم میزار...
7 تير 1393

بدون عنوان

سلام سلام بالاخره ما بعد از 40 روز برگشتیم خونمون و با یه حس دوگانه از یه طرف دلمون واسه خونمون تنگ شده بود و از طرف دیگه دوباره حس دلتنگی و تنهایی ولی خوب خونه خود ادم و زندگی 3 نفر قشنگمون یه چیز دیگست شمام که کلا 3 ماه بعد عید 20 روزم مهدکودک نرفتی و منم تصمیم گرفتم به چند تا علت مهدت عوض کنم ویه آموزشگاه زبان کودکان که در قالب مهدکودک و توی کوچه خودمون و البته با جستجو وتحقیق فراوان فهمیدم محیط خوبیه واسه شما انتخاب کردم و قصدم اینه که 3 ساعت در روز اونجا باشی و بقیش تو خونه پیش خودم تا با هم فلش کارتای کودک نابغه شروع کنیم و کلا با هم خوش بگذرونیم تا ببینیم کار مامانی چی میشه این از تصمیمات مهم این روزای ما حالا یکم از شیط...
3 تير 1393

سفر مشهد

عزیز دل مامان هفته آخر اردیبهشت یه سفر 3 روزه رفتیم مشهد البته به همراه خانواده بابایی که خانواده عمه میترا و عمو میثم و باباجون و عزیز پروانه بودند همچین گفتم خانواده انگار 50 نفرن همش با شما دو تا فسقلی 10 نفریم خدارو شکر خوب بود و مخصوصا به شما و امیر علی حسابی خوش گذشت تا تونستین شیطونی کردین و البته شیرین زبونی قبل از رفتن هر کی میفهمید میخوایم بریم مشهد به شما میگفت واسه من دعا کن مثلا مریضیم خوب بشه شمام میگفتی باشه روز آخر ماری جون بهت گفت نویان واسم دعا کن با تعجب میپرسی مگه کجات درد میکنه بچم فقط دعارو به مریضی میدونه فدات بشه مادر در کل مسافرت خوبی بود و بزرگ شدن شما تو مسافرت کاملا حس شد البته اون شیطونیای خاص خودت سر ج...
4 خرداد 1393

بدون عنوان

سلاااااااااااااااااام عشق یه دونه من خیلی وقت نیومدم البته خیلی اتفاقا افتاد منم اصلا فرصت نت اومدن نداشتم اول اینکه یه چند روزی مهمون داشتیم و مامان جون و ماری جون اومده بودن البته مامان جون بعدش رفت کرج چون همه منتظر دنیا اومدن آرسام کوچولو که میشه پسر دایی بنده بودن خدا بعد  15 سال آرسام کوچولو بهشون داد و مامان جون برای اولین بار عمه شد و منم دختر عمه شمام شدی دختر عمه زا متاسفانه گوشیم به لپ تاب وصل نمیشه عکساش تو گوشیم ولی شما خیلی نی نی کوچولو دوست داشتی همش بالا سرش مینشستی نگاش میکردی لالایی براش میخوندی همش منتظر بودی سریع بزرگ بشه هی میگفتی چرا بزرگ نمیشه قربون پسرم برم که خودش خیلی بزرگ میدونه یه بد آموزی که آرسام...
1 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نویان جون می باشد