نویاننویان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

نویان جون

بدون عنوان

سلام خوشگل مامان نویانی اگه بدونی چقدر زبون دراوردی و حاضر جواب شدی کیف میکنم انقدر خوشگل حرف میزنی و مثل آدم بزرگا واسه خودت دلیل و منطق میاری فکر کن آرتین اومده بهم میگه مهسا جون چرا این بچت و مهدکودک میفرستی میگم خوب چیکار کنم میگه این با این هیکلش و حرف زدنش باید بره کلاس اول قربون این پسرخاله شیرین زبونم که انقدر میفهمه این هفته که گذشت یه اتفاق بد افتاد مریم جون خاله مامانی که متاسفانه بیماری دیابت داره به خاطر دیابت شدید و زخم پا دکترا شست پاش قطع کردن و شوک بزرگی برامون بود ولی هنوز این قصه تموم نشده و دکتر گفته باید تحت نظر باشه و از اونجایی که خونشون شمال این چند وقت مهمون ما هستن و شمام که عاشق مهمونی از این شلوغیا حسابی داری...
13 شهريور 1392

کار بد

وااااای خدای من نویان دیروز تو مهدکودک یه کار بد کردم آقا نویان گوش همکلاسیش گاز گرفته اصلاً نمیفهمم چرا این کارو کرد تو خونه ما که اصلاً از این کارا وجود نداره ما حتی برنامه های تلویزیونم که یکم هیجان داشته باشه تا نویان پای تلویزیون نگاه نمیکنیم نمیدونم چرا این کارو کرد دیروز انقدر تعجب کردم که نگو حالا که باهاش صحبت میکنم خیلی با افتخار تعریف میکنه بهش میگم فکر نمیکنی کارت بد بود میگه نهههههههههههههه وقتی بهش فهموندم که کارش بد بود میگه من پسر خوبیم دیگه کار بد نمیکنم کتاب کدو قلقله زن برات گرفتم خوندم حالا میگم نویان من شیرم میخوام بخورمت میگی نه چله بشم چاق بشم بعد من بخور فدات بشم خوشگل من که انقدر سریع کتابات و حفظ میشی بعدم پ...
5 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام نویانی شیرین زبون مامان بالاخره این مریضی مامان یه خورده بهتر شد خدایا همه مریضارو شفا بده که هیچ چی بهتر از نعمت سلامتی نیست دیگه نویان جونم نگران مامانش شده بود. خدایا ازت ممنونم که پسرم انقدر مهربون و اصلاً طاقت ناراحتی هیچ کس ونداره دیشب خیلی اتفاقی وقتی نویان میخواست واسه باباش آب بیاره دستش خورد لیوان مامانی افتاد شکست یه تیکه کوچولشم افتاد رو پاش یه خورده خون اومد اصلاً پاش نگاه نمیکرد فقط ناراحت این بود که لیوان مامان و شکونده انقدر بهش گفتیم اشکال نداره دوباره میخریم ایندفعه ٣ تا میخریم آخرش گفت من میرم پیش عمو فروشگاه واسه مامانی لیوان میخرم تا خیالش راحت شدبعدشم گفت مامانی پام و بوس میکنی چشم من مخلصتم عشق مامان...
5 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام پسر ناز مامان عشق مامان ٢٩ ماهه شد خدایا شکرت پسرم دیگه با عدد دو خداحافظی میکنه و وارد ٣٠ ماهگی میشه ایشالله همیشه سالم و صالح باشی عشق مامان بعدم اینکه ما رفتیم شمال خیلی خوش گذشت کلی گشتیم بارون دیدیم هوا خیلی خوب بود ولی مامانی و نویان جون هر دو سرما خوردن خداروشکر شما سرماخوردگیت خفیف بود ولی مامانی بدجوری افتاد واسه همین یکم با تاخیر اومدم دیگه دیشب با ٤ تا آمپولو وسرم سر پا شدم البته دکتر استراحتم نوشت ولی مجبور شدم بیام سرکار نویان جونم مامان قربونت بره خیلی آقا شدی خیلی منطقی شدی و دیگه احساس میکنم داری بزرگ میشی و من همینطور دلم واسه کوچولوییات تنگ میشه خوشمزه من دیشب که رفتیم دکتر انقدر نگران مامان بودی که از...
22 مرداد 1392

شمال2

هوراااااااااااااااااااااااا ما امروز داریم میریم شمال عزیزم بعد از یکماه داریم میریم شمال اگه بدونی چقدر خوشحالم دلم برا همه یه ذره شده دلم برای هوای شمال یه ذره شده ایشالله جاده خلوت باشه زود برسیم نویان جونم دیروز که با هم اومدیم خونه البته بعداز دل کندن شما با هزار تا وعده از حیاط مهدکودک و یه دور رانندگی با ماشین مامان آخه تا میرسیم تو پارکینگ به من میگی شما پیاده شو بعد خودت استارت میزنی و شروع میکنی با فرمون بازی کردن درایور منی دیگه اومدیم خونه انقدر خوابم میومد که بهت گفتم نویان من میخوام بخوابم شمام بیا کنار من بخواب دیگه نمیدونم چی شد ساعت ٨.٤٥ شب از خواب بیدار شدیم اونم چون شما جیش داشتی از صدام کردی خلاصه گفتی شیر میخوام دیدم...
16 مرداد 1392

بدون عنوان

سلا عزیز دل مامان نویان گلم خیلی پسر خوبی واسه همینم مامانی و بابامحسن تصمیم گرفتن براش جایزه بخرن  ٥ شنبه با هم رفتیم بهار و یه سرسره و یه خونه چادری با چند دست لباس واست گرفتیم که بابت سرسره و خونه خیلی خوشحال شدی ووقتی بهت میگفتیم حالا هر چی مامان و بابا میگن باید چی بگی میگی چششششششششششششم الهی فدات بشم. این مبصر بازیتنم که تمومی نداره یه سره میگی بچه ها ساکت حرف نزنین تازه یه خرابکاریم تو مهد کردی صورت کامیاب چنگ کشیدی که کلی باهات صحبت کردم گفتم از تو دوربین کلاستون من همه کارات و میبینم که قول دادی دیگه تکرار نکنی مربیت میگفت نویان خیلی قلدر شده چون همه خیلی دوسش دارن بهش توجه میکنن از بس شیرین زبونی میکنی عزیز من. ...
13 مرداد 1392

بدون عنوان

عزیز دل مامان الان که دارم مینویسم سرکارم از مهدکودک زنگ زدن گفتن یه خورده بیحالی دارم از نگرانی میمیرم مرخصیم نمیتونم بگیرم تا ساعت ٣.٥ دق میکنم حالا یه چند تا عکس از خوشگل مامان میزارم تا حالم بهتر بشه این عکسا مربوط به آب بازی شماست که خودم کشتم لباسات و در نیاوردی میگی فقط تو حموم لختی پختی میشم اخه بچه انقدر با حجب و حیا ندیده بودم   تو این عکسم واسه اینکه خیست نکنم فرار کردی رفتی دم در وایستادی قربونت برم بهترین من وای واسه این عکس کلی خندیدیم آخه به این تیپ مردونه و قیافه مردونه میخوره اون بالا بشینی جالب اینه که خودتم هیچ حسی نداشتی اینم نقاشی نویان پیکاسو که واسمون هاپو کشیده من که هر چی نگاه میکنم هاپ...
7 مرداد 1392

بدون عنوان

سلا قشنگم ایشالله که دیگه هیچوقت مریضیت و نبینم مامانی بزار از اول برات بگم 4 شنه شب ماری جون تنها خاله شما و خواهر عزیز مامانی اومد تهران و ما خیلی خوشحال شدیم شما که خواب بودی ما داشتیم یواش یواش صحبت میکردیم که یهو بیدار شدی تا ماری جون دیدی خواب از سرت پرید اومدی بغل ماری جون وشروع کردی حرف زدن و خیلی جالب بود یه سره میگفتی نباید کار بد کنیم مامانی مهسا اذیت میشه فکر کنم میخواستی بهش بگی این چند روز باید مواظب کارات باشی  خلاصه ما به زور شمارو خوابوندیم از صبحم که بیدار شدیم احساس کردم یه خورده سرما خوردی بهت دارو دادم ولی در کل خوب بودی مشغول شیطونی شبش رفتیم یه فروشگاهی تو جردن مامانی ماری جون طبق معمول همه خانوما خرید بعدم ر...
6 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نویان جون می باشد