نویاننویان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

نویان جون

بدون عنوان

سلام خوشگلم دیشب کلی مامان ترسوندی اصلاً تو چرا اینجوری شدی چرا انقدر واسه خوابیدن مقاومت میکنی کوچیکتر که بودی سر ساعت خوابت میخوابیدی ولی الان از ساعت ٩ خوابت میگیره ولی تا ١٢ نمیخوابی آخرش کنار ما بیهوش میشی خیلی وروجکی ما گفتیم بری مهدکودک خسته میشی شبا زودتر میخوابی ولی انرژیت بیشتر شده حرف زدنم که دیگه ماشاللللللللللللللللللللله اسباب بازی و سی دی و این جیزای بچه گونه مال من دیگ و قابلمه و کلاً آشپزخونه مال شما فکر کنم اینجوری بیشتر بهمون خوش میگذره داشتم میگفتم که من وترسوندی نصفه شب با گریه از خواب بیدار شدی اول بابامحسن اومد پیشت (شما تو اتاق خودت میخوابی از ٤ ماهگی از وقتی که بزرگتر شدی نصفه شب یا دم صبح ملافه به دست میای دنبال...
1 مرداد 1392

بدون عنوان

توصیف جبران خلیل جبران از فرزند فرزندان شما فرزندان شما نیستند، آنها پسران ودختران خواهشی هستند که زندگی به خویش دارند. آنها به واسطه ی شما می آیند امانه از شما، با آنکه با شما هستند از آن شما نیستند، شما می توانید مهر خودرا به آنها بدهید اما نه اندیشه ی خود را، زیرا که آنها اندیشه های خود رادارند. شما می توانید تن آنها را در خانه نگه دارید اما نه روحشان را ، زیرا که روح آنها در خانه ی فرداست که شما را به آن را نیست، حتی درخواب.شما می توانید بکوشید تا مانند آنها باشید، اما مکوشید تا آنها را مانند خود سازید.مکوشید رویاها وآرزوها وافتخارات خود را در قالب مهرورزی به آنها تحمیل کنید.
31 تير 1392

اردو

سلام پسر طلای مامان امروز پسرم تو سن  ٢ سال ٤ ماهگی ٢٩ تیر ١٣٩٢ اولین اردوی زندگیش رفت امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی اما بگم اندر احوالات مامان که دارم از دلشوره میمیرم ولی چون نمیخوام شما نازک نارنجی بار بیای یا اینکه از اینکه همه میرن و شما تنها بمونی ناراحت بشی با احساسات خودم مبارزه کردم و اجازه رفتن شما صادر شد ولی از صبح دارم برات ایه الکرسی میخونم تا برگردی خیالم راحت بشه ایشالله بهت خوش بگذره راستی یادم رفت بگم قرار برین سرزمین عجایب بابامحسن صبح شما رسونددیشب قضیه اردوهای بچگی خودمون تعریف میکردیم و ترس همیشگی دیر رسیدن و تا صبح نخوابیدن به بابایی گفتم صبح دیرتون نشه که خداروشکر به موقع رسیدین الهی من فدای پسرم بشم. ...
29 تير 1392

بدون عنوان

سلام عزیز دلم اومدم بگم خیلی دوست دارم انقدر واسه مامان شیرین زبونی میکنی که دیگه دارم دیوونه میشم دیروز داشتم به بابا محسن میگفتم این شلوار نپوش اون یکیو بپوش بابامحسنم میگفت نه که یهو اومدی با یه لحن جدی به بابا میگی بپوش دیگه بابامحسن چرا مامانیو اذیت میکنی بله محسن جان مواظب خودت باش که پسرم مثل شیر پشتم  تا بابامحسن من ببوس بدو بدو میای تو هم شروع میکنی به بوسیدن منم دیگه حسابی ذوق میکنم یه بوسم داریم که شما وسطی من و بابایی ازدو طرف با هم لپات میبوسیم بعدم باید بگیم سه تایی سه تایی (یعنی سه تایی با همدیگه) تا یه جات درد میاد میای میگی مامانی بوس منم تا بوس میکنم میگی خوب شد. فردا مهمون داریم خدا به دادم برسه با شما چه جو...
25 تير 1392

آخر هفته

سلام شیرین زبونم این هفته ای که گذشت اولش زیاد خوب نبود ولی خدارو شکر آخرش خوب بود. پسر قشنگم ٢٩ ماهگیت مبارک ٢٨ ماهت تموم شد و وارد ٢٩ ماهگی شدی ایشالله ٢٩٠٠ ساله بشی چهارشنبه که از سرکار اومدم دنبالت دو تایی اومدیم خونه با هم استراحت کردیم بعد با کمک شما که میگفتی همه کارو من بکنم برنج شستیم به مرغ نمک و فلفل و ادویه که به ادویه میگفتی عطیه (آخه اسم تیچرت تو مهد عطیه هست) زدیم خیلی خوشحال بودی بعد از افطار با بابایی این شام خوشمزه دستپخت پسرم و خوردیم. فرداش یعنی پنجشنبه ساعت ١٠.٣٠  از خواب بیدار شدیم بابامحسن رفت شرکت  من وشمام بعد از این که صبحانه شمارو دادم رفتیم تو پارکینگ دوچرخه سواری و آب بازی که این دومیه ب...
22 تير 1392

بدون عنوان

سلا عشق مامانی پسرم خیلی دلم گرفته اشکام همینور میریزه پایین از تنهایی خسته شدم نمیدونم اومدنمون اینجا درست بود یا نه تو اونجا همه پیشت بودن همیشه شاد بودی ولی از وقتی اومدی من که از صبح میرم سرکار شمام ساعت ٩ تا ١٠ با بابا محسن میری مهد کودک تا ٥ که من بیام دنبالت وقتی من و میبینی فقط میگی بغلم کن تو خونه همش داری بهونه میگیری گریه میکنی منم یه وقتایی دیگه سرت داد میزنم بعدش خودم گریم میگیره خیلی لاغر شدی دیگه اون پسر خوش اخلاق که همه تعریفش میکردن نیستی مامانی من و بابایی عاشقتیم یه لحظه ناراحتی تو مارو دیوونه میکنه چه برسه این همه الان چند روز مهدکودکم که با عشق میرفتی دوست نداری میگی شمام بیاین واقعاً دیگه مغزم غفل شده ...
19 تير 1392

غم و شادی

سلام نویان مامان هفته ای که گذشت خیلی عجیب بود شما دوشنبه با باباسهراب اینا رفتی ساری غروبم من و بابا محسن بعد ازساعت کار حرکت کردیم تا شب رسیدیم آخه مامانی ٢ روز واسه عروسی عمو میثم مرخصی گرفته بود ٥ شنبه ١٣ تیر عروسی بود .ساعت ٤.٣٠ صبح تلفن زنگ زد من از خواب پریدم رفتم دیدم باباسهراب میگه زنگ زدن گفتن حال پدر جون بدبابا مامان جون سریع رفتن من مونده بودم هاج و واج که بعد باباسهراب گفت تموم کرده دیگه نمیتونستم جلو اشکام بگیرم تا ٦ صبح صبر کردیم بعد شمارو بردیم گذاشتیم خونه عمه میترا با دایی مهدی و ماری جون رفتیم خونه پدرجون.هیچوقت قیافش و مهربونیهاش یادم نمیره اگه بدونی چقدر شمارو دوست داشت اخه شما اولین و تنهانتیجش بودی دو هفته ...
16 تير 1392

مامان جون باباجون

سلام خوشمل پسر مامان نویان جونم نمیدونم چند روز جیغ جیغو شدی، دیشب مامان جون و باباجون ودایی مهدی از شمال اومدن شما از خوشحالی نمیدونستی چیکار کنی انقدر ذوق داشتی که نگو موقع خوابت هر چی سعی کردم بخوابونمت انقدر جیغ زدی که از جیغ زدن رگای گردنت میزد بالا بعدشم با باباجون سهراب رفته بودی تو اتاقت به منم میگفتی شما برو شما نیا تو اتاق من دارم بازی میکنم قیافه من  شده بود ولی انقدر که شیرین زبون شده بودی میخواستم بخورمت.جدیدا تا میگم نویان تو خیلی خوشمزه ای میخوام بخورمت فکر میکنی واقعا میخوام بخورم میگی من و نخور با یه لحنی میگی ادم جیگرش کباب میشه.تازه تا یه کار بد میکنی بهت میگم قول بده دیگه این کارو نکنی انگشتت و میاری حالت قول...
9 تير 1392

نیمه شعبان

سلام گلم عزیز دلم یه وقتایی که نگات میکنم نمیدونم چه جوری خدارو بخاطر دادن تو شکر کنم خدایا شکرت خدایا شکرت هر چی بگم بازم کم گفتم جیگر مامان واسه عید نیمه شعبان واست عیدی میز بیلیاردی که دوست داشتی خریدیم از دیدنش از خوشحالی پر در اوردی شبشم رفتیم بیرون همه جا جشن بود رفتیم گاندی واسه عروسی عمو میثم واست کت وشلوار خریدیم که بعداً عکسش میذارم بعدم شام رفتیم فرحزاد خیلی هم به ما و هم به شما خوش گذشت. فرداشم تا از خواب بیدار شدیم صبحانه خوردیم وسیله هامون جمع کردیم رفتیم پارک ارم اول رفتیم باغ وحش که با دیدن حیوونا حسابی ذوق کردی ولی نمیدونم چرا از یه بره کوچولو که بیرون بود کلی ترسیدی فدات بشم عزیزم بعدم رفتیم نشستیم چایی و ناهار خوردیم...
4 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نویان جون می باشد