نویاننویان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

نویان جون

شمال2

هوراااااااااااااااااااااااا ما امروز داریم میریم شمال عزیزم بعد از یکماه داریم میریم شمال اگه بدونی چقدر خوشحالم دلم برا همه یه ذره شده دلم برای هوای شمال یه ذره شده ایشالله جاده خلوت باشه زود برسیم نویان جونم دیروز که با هم اومدیم خونه البته بعداز دل کندن شما با هزار تا وعده از حیاط مهدکودک و یه دور رانندگی با ماشین مامان آخه تا میرسیم تو پارکینگ به من میگی شما پیاده شو بعد خودت استارت میزنی و شروع میکنی با فرمون بازی کردن درایور منی دیگه اومدیم خونه انقدر خوابم میومد که بهت گفتم نویان من میخوام بخوابم شمام بیا کنار من بخواب دیگه نمیدونم چی شد ساعت ٨.٤٥ شب از خواب بیدار شدیم اونم چون شما جیش داشتی از صدام کردی خلاصه گفتی شیر میخوام دیدم...
16 مرداد 1392

بدون عنوان

سلا عزیز دل مامان نویان گلم خیلی پسر خوبی واسه همینم مامانی و بابامحسن تصمیم گرفتن براش جایزه بخرن  ٥ شنبه با هم رفتیم بهار و یه سرسره و یه خونه چادری با چند دست لباس واست گرفتیم که بابت سرسره و خونه خیلی خوشحال شدی ووقتی بهت میگفتیم حالا هر چی مامان و بابا میگن باید چی بگی میگی چششششششششششششم الهی فدات بشم. این مبصر بازیتنم که تمومی نداره یه سره میگی بچه ها ساکت حرف نزنین تازه یه خرابکاریم تو مهد کردی صورت کامیاب چنگ کشیدی که کلی باهات صحبت کردم گفتم از تو دوربین کلاستون من همه کارات و میبینم که قول دادی دیگه تکرار نکنی مربیت میگفت نویان خیلی قلدر شده چون همه خیلی دوسش دارن بهش توجه میکنن از بس شیرین زبونی میکنی عزیز من. ...
13 مرداد 1392

بدون عنوان

عزیز دل مامان الان که دارم مینویسم سرکارم از مهدکودک زنگ زدن گفتن یه خورده بیحالی دارم از نگرانی میمیرم مرخصیم نمیتونم بگیرم تا ساعت ٣.٥ دق میکنم حالا یه چند تا عکس از خوشگل مامان میزارم تا حالم بهتر بشه این عکسا مربوط به آب بازی شماست که خودم کشتم لباسات و در نیاوردی میگی فقط تو حموم لختی پختی میشم اخه بچه انقدر با حجب و حیا ندیده بودم   تو این عکسم واسه اینکه خیست نکنم فرار کردی رفتی دم در وایستادی قربونت برم بهترین من وای واسه این عکس کلی خندیدیم آخه به این تیپ مردونه و قیافه مردونه میخوره اون بالا بشینی جالب اینه که خودتم هیچ حسی نداشتی اینم نقاشی نویان پیکاسو که واسمون هاپو کشیده من که هر چی نگاه میکنم هاپ...
7 مرداد 1392

بدون عنوان

سلا قشنگم ایشالله که دیگه هیچوقت مریضیت و نبینم مامانی بزار از اول برات بگم 4 شنه شب ماری جون تنها خاله شما و خواهر عزیز مامانی اومد تهران و ما خیلی خوشحال شدیم شما که خواب بودی ما داشتیم یواش یواش صحبت میکردیم که یهو بیدار شدی تا ماری جون دیدی خواب از سرت پرید اومدی بغل ماری جون وشروع کردی حرف زدن و خیلی جالب بود یه سره میگفتی نباید کار بد کنیم مامانی مهسا اذیت میشه فکر کنم میخواستی بهش بگی این چند روز باید مواظب کارات باشی  خلاصه ما به زور شمارو خوابوندیم از صبحم که بیدار شدیم احساس کردم یه خورده سرما خوردی بهت دارو دادم ولی در کل خوب بودی مشغول شیطونی شبش رفتیم یه فروشگاهی تو جردن مامانی ماری جون طبق معمول همه خانوما خرید بعدم ر...
6 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام خوشگلم دیشب کلی مامان ترسوندی اصلاً تو چرا اینجوری شدی چرا انقدر واسه خوابیدن مقاومت میکنی کوچیکتر که بودی سر ساعت خوابت میخوابیدی ولی الان از ساعت ٩ خوابت میگیره ولی تا ١٢ نمیخوابی آخرش کنار ما بیهوش میشی خیلی وروجکی ما گفتیم بری مهدکودک خسته میشی شبا زودتر میخوابی ولی انرژیت بیشتر شده حرف زدنم که دیگه ماشاللللللللللللللللللللله اسباب بازی و سی دی و این جیزای بچه گونه مال من دیگ و قابلمه و کلاً آشپزخونه مال شما فکر کنم اینجوری بیشتر بهمون خوش میگذره داشتم میگفتم که من وترسوندی نصفه شب با گریه از خواب بیدار شدی اول بابامحسن اومد پیشت (شما تو اتاق خودت میخوابی از ٤ ماهگی از وقتی که بزرگتر شدی نصفه شب یا دم صبح ملافه به دست میای دنبال...
1 مرداد 1392

بدون عنوان

توصیف جبران خلیل جبران از فرزند فرزندان شما فرزندان شما نیستند، آنها پسران ودختران خواهشی هستند که زندگی به خویش دارند. آنها به واسطه ی شما می آیند امانه از شما، با آنکه با شما هستند از آن شما نیستند، شما می توانید مهر خودرا به آنها بدهید اما نه اندیشه ی خود را، زیرا که آنها اندیشه های خود رادارند. شما می توانید تن آنها را در خانه نگه دارید اما نه روحشان را ، زیرا که روح آنها در خانه ی فرداست که شما را به آن را نیست، حتی درخواب.شما می توانید بکوشید تا مانند آنها باشید، اما مکوشید تا آنها را مانند خود سازید.مکوشید رویاها وآرزوها وافتخارات خود را در قالب مهرورزی به آنها تحمیل کنید.
31 تير 1392

اردو

سلام پسر طلای مامان امروز پسرم تو سن  ٢ سال ٤ ماهگی ٢٩ تیر ١٣٩٢ اولین اردوی زندگیش رفت امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی اما بگم اندر احوالات مامان که دارم از دلشوره میمیرم ولی چون نمیخوام شما نازک نارنجی بار بیای یا اینکه از اینکه همه میرن و شما تنها بمونی ناراحت بشی با احساسات خودم مبارزه کردم و اجازه رفتن شما صادر شد ولی از صبح دارم برات ایه الکرسی میخونم تا برگردی خیالم راحت بشه ایشالله بهت خوش بگذره راستی یادم رفت بگم قرار برین سرزمین عجایب بابامحسن صبح شما رسونددیشب قضیه اردوهای بچگی خودمون تعریف میکردیم و ترس همیشگی دیر رسیدن و تا صبح نخوابیدن به بابایی گفتم صبح دیرتون نشه که خداروشکر به موقع رسیدین الهی من فدای پسرم بشم. ...
29 تير 1392

بدون عنوان

سلام عزیز دلم اومدم بگم خیلی دوست دارم انقدر واسه مامان شیرین زبونی میکنی که دیگه دارم دیوونه میشم دیروز داشتم به بابا محسن میگفتم این شلوار نپوش اون یکیو بپوش بابامحسنم میگفت نه که یهو اومدی با یه لحن جدی به بابا میگی بپوش دیگه بابامحسن چرا مامانیو اذیت میکنی بله محسن جان مواظب خودت باش که پسرم مثل شیر پشتم  تا بابامحسن من ببوس بدو بدو میای تو هم شروع میکنی به بوسیدن منم دیگه حسابی ذوق میکنم یه بوسم داریم که شما وسطی من و بابایی ازدو طرف با هم لپات میبوسیم بعدم باید بگیم سه تایی سه تایی (یعنی سه تایی با همدیگه) تا یه جات درد میاد میای میگی مامانی بوس منم تا بوس میکنم میگی خوب شد. فردا مهمون داریم خدا به دادم برسه با شما چه جو...
25 تير 1392

آخر هفته

سلام شیرین زبونم این هفته ای که گذشت اولش زیاد خوب نبود ولی خدارو شکر آخرش خوب بود. پسر قشنگم ٢٩ ماهگیت مبارک ٢٨ ماهت تموم شد و وارد ٢٩ ماهگی شدی ایشالله ٢٩٠٠ ساله بشی چهارشنبه که از سرکار اومدم دنبالت دو تایی اومدیم خونه با هم استراحت کردیم بعد با کمک شما که میگفتی همه کارو من بکنم برنج شستیم به مرغ نمک و فلفل و ادویه که به ادویه میگفتی عطیه (آخه اسم تیچرت تو مهد عطیه هست) زدیم خیلی خوشحال بودی بعد از افطار با بابایی این شام خوشمزه دستپخت پسرم و خوردیم. فرداش یعنی پنجشنبه ساعت ١٠.٣٠  از خواب بیدار شدیم بابامحسن رفت شرکت  من وشمام بعد از این که صبحانه شمارو دادم رفتیم تو پارکینگ دوچرخه سواری و آب بازی که این دومیه ب...
22 تير 1392

بدون عنوان

سلا عشق مامانی پسرم خیلی دلم گرفته اشکام همینور میریزه پایین از تنهایی خسته شدم نمیدونم اومدنمون اینجا درست بود یا نه تو اونجا همه پیشت بودن همیشه شاد بودی ولی از وقتی اومدی من که از صبح میرم سرکار شمام ساعت ٩ تا ١٠ با بابا محسن میری مهد کودک تا ٥ که من بیام دنبالت وقتی من و میبینی فقط میگی بغلم کن تو خونه همش داری بهونه میگیری گریه میکنی منم یه وقتایی دیگه سرت داد میزنم بعدش خودم گریم میگیره خیلی لاغر شدی دیگه اون پسر خوش اخلاق که همه تعریفش میکردن نیستی مامانی من و بابایی عاشقتیم یه لحظه ناراحتی تو مارو دیوونه میکنه چه برسه این همه الان چند روز مهدکودکم که با عشق میرفتی دوست نداری میگی شمام بیاین واقعاً دیگه مغزم غفل شده ...
19 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نویان جون می باشد